دلا ملازم رندان دردکش می باش
به هر چه می رسد از صاف و درد خوش می باش
مکن تعلق خاطر به نقش صفحه دهر
جریده وار همی زی و ساده وش می باش
خراب ساده عذاران کج کلاهم من
رو ای ادیب تو دربند ریش و فش می باش
دو کون در نظر من یکی شد ای خواجه
تو در شمار سه و چار و پنج و شش می باش
چه غم ز منقصت صورت اهل معنی را
چو جان ز روم بود گو تن از حبش می باش
منم ز جام می ای شیخ غرق بحر حیات
تو مانده خشک زبان بر لب از عطش می باش
خلاصی از خود و از خلق بایدت جامی
ز جام پیر خرابات جرعه کش می باش