گنجور

 
جامی

منم ز جان شده بنده مه یگانه خود را

که ساخت جلوه گه ناز بنده خانه خود را

قدم به خانه ام آن سرو تا نهاده به هر دم

هزار بوسه زنم خاک آستانه خود را

نداد دست جز اینم که ریختم ز دو دیده

به پای او گهر اشک دانه دانه خود را

کبوتر حرم او به شاخ سدره و طوبی

نمی دهد خس و خاشاک آشیانه خود را

گرفت قصه دردم درازی از غم هجران

کجاست یار که کوته کنم فسانه خود را

بهانه سازم و سویش روم ولی چو بپرسد

چه کار آمده ای گم کنم بهانه خود را

چو پیش یار نگفتند شرح عشق تو جامی

رسان به عرض وی این شعر عاشقانه خود را