گنجور

 
جامی

خرامان می رود آن شوخ و صد بیدل ز دنبالش

به خون غلطان ز ناوکهای چشم مست قتالش

ز من دامن کشان بگذشت بشتاب ای صبا از پی

بیفشان گرد ادبار من از دامان اقبالش

چو موری گشته ام از ضعف کو آن قوت بختم

که بینم خویش را روزی طفیل مور پامالش

شدم بی او ز مویی زارتر کو نامه بر مرغی

که بندم در میان نامه خود را بر پر و بالش

جوان و شوخ و خودکام است و باد خوبیش در سر

کجا در دل کند جا پند پیران کهنسالش

خطش نورسته ریحان است گرد چشمه حیوان

نشاید تخم آن ریحان به غیر از دانه خالش

به خون دیده صورت بست شرح حال خود جامی

که می گوید به آن سلطان خوبان صورت حالش