گنجور

 
جامی

من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش

مدد کن ای اجل تا زار میرم زیر دیوارش

ز دیده در دلش جا کردم و دل در درون پنهان

هنوز ایمن نیم ترسم که بیند چشم اغیارش

چه قد است آن تعالی الله که خواهم دیده و دل را

کنم خاک ره آن ساعت که بینم لطف رفتارش

نه دل دارم به دست اکنون نه دین مسکین مسلمانی

که با این کافران سنگدل افتد سر و کارش

نشد گل چون رخش اما بدان رو آب می گردد

که یابد روی آن دولت که شوید گرد رخسارش

تو و گلزار خویش ای باغبان ما و سرکویی

که آب روی صد گلزار می بخشد خس و خارش

چو مرغان خزان دیده زبان بست از سخن جامی

کجا آن غنچه خندان که باز آرد به گفتارش