گنجور

 
جامی

نهادی لعل رخشان بر بناگوش

سهیل و ماه را کردی هم آغوش

در اشکم شد از عکس لبت لعل

منش در دیده جا کردم تو در گوش

تو را از هر طرف در گوش لعلی ست

چنان لعلی که از جان می برد هوش

مرا بر هر مژه لعلی ست اما

ازان خونی که در دل می زند جوش

ز لعلت گر کنم دریوزه کامی

به لؤلؤ لعل را گیری که خاموش

چه بودی کوهکن لعل تو دیدی

که کردی لعل شیرین را فراموش

ز لعلش چون نداری رنگ جامی

ز خون دل شراب لعل می نوش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه