گنجور

 
جامی

دلا ز قید حریفان بی خرد بگریز

تو مرغ زیرکی از دام دیو و دد بگریز

قبول صحبت نیکان اگر نیی باری

یکی بکوش و ز هم صحبتان بد بگریز

بس است ز ابجد عشق ای پسر تو را این حرف

که ذکر اب مکن از گفت و گوی جد بگریز

گریختن ز حسد تا به کی ز اهل صفا

اگر صفای دلی داری از حسد بگریز

مده به راحت فانی حیات باقی را

به محنت دو سه روز از غم ابد بگریز

چو نیست خاصیتی در قبول و رد کسان

نه بر قبول کن اقبال و نی ز رد بگریز

خمیر مایه هر نیک و بد تویی جامی

خلاصی از همه می بایدت ز خود بگریز