گنجور

 
جامی

ای مه خرگه نشین از رخ برافکن پرده ا

شاد کن آخر گهی دلهای غم پرورده را

گر به گورستان مشتاقان سواره بگذری

جان دمد در تن صدای سم اسبت مرده را

جان به لب آوردیم لب بر لبم نه یک نفس

تا به تو بسپارم این جان به لب آورده را

گر به خون غلطم چه باک او را که طفل خوردسال

رقص داند اضطراب مرغ بسمل کرده را

شربت هجران چشیدم فکر جان کندن چه سود

چون امید زیست باشد زهر قاتل خورده را

بی طلب نتوان وصالت یافت آری کی دهد

دولت حج دست جز رنج بیابان برده را

نیست وقت توبه جامی خیز تا بر یاد دوست

جام می گیریم رغم زاهد افسرده را

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
کلیم

بی‌تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را؟

خندهٔ گل دردسر می‌آورد آزرده را

ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او

سوی تن باز آورم جان به لب آورده را

نه همین بی‌سوز عشقَست، از هوس هم گرم نیست

[...]

صائب

پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را

حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را

بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست

سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را

خضر در سرچشمه تیغش نمازی می کند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب
ابوالحسن فراهانی

باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را

آری آتش آب حیوان است شمع مرده را

از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه

می‌رود صیاد از پی ، صیدِ پیکان خورده را

واعظ قزوینی

کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را

سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را

بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان

روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را

بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست

[...]

غنی کشمیری

خرق عادت کی به کار آید دل افسرده را

گر رود بر آب نتوان معتقد شد مرده را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه