گنجور

 
جامی

شد مه عید از شفق چون جام زر باز آشکار

یعنی از آب شفق گون جام زر خالی مدار

چرخ با قد نگون سالی کشد دامن به خون

تا شبی آرد چنین فرخنده ماهی در کنار

تخم عشرت ز آب می روید به خاک میکده

ای که داری دسترس تخمی درین مزرع بکار

تشنه لب مردیم ساقی جرعه ای بر ما فشان

خشک شد کشت ای سحاب لطف بارانی ببار

شیشه صاف ار نباشد گو سفال دردباش

رند درد آشام را با این تکلف ها چه کار

حال ما در بزم رندان از می و شاهد خوش است

محتسب بهر خدا ما را به حال ما گذار

سر فرو بردن به دلق زهد جامی تا به کی

عید شد پای خمی گیر و به عشرت سربرآر