گنجور

 
جامی

عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود

ما و دلی چون غنچه خون بی سَرو گل رخسار خود

خلقی شده در جست و جو هر سو که ماه عید کو

عید من آن کان ماهرو بنمایدم دیدار خود

تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم

تا ز آتش می آورم آبی به روی کار خود

هر کس به کنج خلوتی با مطربی در عشرتی

عشاق را هم حالتی با ناله های زار خود

بی روی آن سرو روان زد هر گلی آتش به جان

کاشم ندادی باغبان ره جانب گلزار خود

چون گل درانم پیرهن یارب کجا رفت آنکه من

بودی به گلگشت چمن دامن کشان با یار خود

جامی ندارد محرمی کز غم برآساید دمی

هر لحظه می گوید غمی هم با دل افگار خود