گنجور

 
جامی

کسی کش نیست طاقت کز قبا پیراهنت بیند

کجا تاب آورد کز پیرهن نازک تنت بیند

جفای تو همه با خویش خواهد عاشق بی دل

نمی خواهد که فردا دست کس در دامنت بیند

نبیند سر حسنت را کسی زینسان که من بینم

مگر چون مردم چشم من از چشم منت بیند

نیارد گشت گرد شمع رویت دل چو پروانه

ز بس پروانه جان عاشقان پیرامنت بیند

گر آهو شیوه چشم تو بیند از خدا خواهد

که خود را کشته پیش غمزه صید افکنت بیند

نیاید آشکارا خنده بر لب غنچه را دیگر

اگر دزدیده زیر لب تبسم کردنت بیند

به پای روزنت جامی چه آید بهر نظاره

چو نبود زهره آتش که سوی روزنت بیند