گنجور

 
جامی

خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من رسید

بر سمند ناز ترک تندخوی من رسید

باد عنبربو چرا شد گرد مشکین بهر چیست

گر نه از صحرا غزال مشکبوی من رسید

اشک خونین بر رخ زردم نشانی بیش نیست

زانچه در شبهای تنهایی به روی من رسید

تیغ او را داده اند آب از زلال زندگی

جان دیگر یافتم چون بر گلوی من رسید

ز آسمان هر سنگ بیدادی که آمد بر زمین

کرد بخت من مدد کان بر سبوی من رسید

ای خوش آن ساعت که گفتی چون شدم پیدا ز دور

اینک آن دیوانه ژولیده موی من رسید

همچو جامی سرمه چشم جهان بین ساختم

هر غباری کز سم اسپ تو سوی من رسید