گنجور

 
جامی

جان بخشد از لب کشته را وانگه به خون فرمان دهد

خون خواری آن شوخ بین کز بهر کشتن جان دهد

خاکم پس از فرسودگی ریزید در میدان او

باشد سمند خویش را روزی بر آن جولان دهد

جانم فدای ساقیی کو آشکارا می خورد

وان دم که دور ما رسد خونابه پنهان دهد

گر سایه بر خار افکند آن گل عذار غنچه لب

آن خار شاخ گل شود بر غنچه خندان دهد

هر تیر کان شوخ افکند بر صید با صد ذوق دل

گاهش چو جان در برکشد گه بوسه بر پیکان دهد

چون دست ندهد وصل او دور از رقیب تندخو

آن به که عاشق خویش را خو با غم هجران دهد

گردی شد از راهش زیان در چشم جامی وین زمان

آرد به دامن ها گهر از دیده تا تاوان دهد