گنجور

 
جامی

نه پیکی که از ما پیامش برد

نه بادی که روزی سلامش برد

مرا طاقت دیدن او کجاست

که بی خود شوم هر که نامش برد

چو آن مه کند جلوه از طرف بام

فلک رشک بر طرف بامش برد

مرا سوی سرو سهی چون صبا

هوای قد خوش خرامش برد

بود سرمه دیده آن خاک راه

که مردم به صد اهتمامش برد

چه نیکوست بودن گرفتار او

خوش آن مرغ کو ره به دامش برد

به میخانه جامی به خود چون رود

مگر همت شیخ جامش برد