گنجور

 
جامی

سحر نسیم صبامژده حبیب آورد

نوید مقدم گل سوی عندلیب آورد

بعید نیست که صد جان به مژده بستاند

بدین بشارت دولت که عن قریب آورد

گذشت باد بر آن پیرهن که سوی چمن

به دامن سمن و جیب غنچه طیب آورد

بلاست تیغ فراق و حبیب می داند

که این بلا به سر من همه رقیب آورد

طریق عشق چه پویم که بخت تیره مرا

ز قسمت ازل اندوه و غم نصیب آورد

به هرزه درد سر خویش داد و رنج طبیب

کسی که بر سر بیمار دل طبیب آورد

غریب شهر تو جامی نداشت دسترسی

جز آنکه پیش تو این گفته غریب آورد