گنجور

 
جامی

نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد

که می ترسم دلش ز اندوه من اندوهگین گردد

چو اندوه دل محزون من تسکین نمی یابد

چه حاصل زانکه چون من دیگری را دل حزین گردد

سواد دیده را مردم تو بودی کی بود یارب

که این ویرانه یک بار دگر مردم نشین گردد

پس از عمری دمی خوش گر برآید از دلم بی تو

به لب ناآمده در سینه آه آتشین گردد

ازان شیرین زبان هر شب جدا تا روز می سوزم

چو آن مومی که محروم از وصال انگبین گردد

به قد هر که برد تیغ هجران خلعت دردی

سرشک لعل من آن را طراز آستین گردد

ازان گم گشته در زیر زمین جامی کجا یابد

نشان گر فی المثل گرد همه روی زمین گردد