گنجور

 
جامی

یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند

بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند

روی گردآلود خود بر خاک سودم هر کجا

کز سم مرکب نشان بر رهگذار او بماند

گرچه برگشتن ز عمر رفته نتوان داشت چشم

عمرها چشمم به راه انتظار او بماند

گرد رخسارش نه خط است آنکه چون زلفش ز باد

عنبرافشان گشت گردی بر عذار او بماند

سرو من بگذشت بر طرف چمن دامن کشان

شاخ گل با آن لطافت شرمسار او بماند

ذوق مرهم نیست مجروح خدنگ دوست را

زخم پیکان به که در جان فگار او بماند

دور ازان لبهای میگون ماند جامی تلخکام

راحت می رفت و تشویش خمار او بماند