گنجور

 
جامی

شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند

دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند

ناخوشیها دید مجنون از غم لیلی ولی

بهر ارباب دل از وی داستانی خوش بماند

مست می راندی میان شهر دی ابرش سوار

بس عزیزان را که سر زیر سم ابرش بماند

کرده بودی وعده تیری وه کزین بخت دژم

آنچه بایستی مرا در دل در آن ترکش بماند

در لطافت سرو بگذشت از سرافرازان باغ

لیک در رفتار خوش زان قامت دلکش بماند

پاک شد لوح دل از هر نقش لیکن همچنان

ذوق یار ساده و جام می بیغش بماند

داشت جامی دین و دنیا زهد و تقوی صبر و هوش

دولت عشق تو باقی باد کز هر شش بماند