گنجور

 
جامی

رفتم به باغ و سرو خرامان من نبود

وان نوشکفته غنچه خندان من نبود

چون ابر نوبهار به هر سو گریستم

کان سرو پیش دیده گریان من نبود

نگشاد دل ز لاله مرا زانکه بی رخش

داغ غمی نماند که بر جان من نبود

از جیب غنچه کآب لطافت همی چکید

جز خون دل چکیده به دامان من نبود

مرغ چمن گرفت سر خود فغان کنان

کش طاقت شنیدن افغان من نبود

هر جا نمود جلوه بتی بر سمند ناز

جانم ز رشک سوخت که جانان من نبود

جامی مگوی بهر چه ماندی ز دوست باز

من چون کنم که بخت به فرمان من نبود