گنجور

 
جامی

گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود

شد مرا از شوق لعلش گریه صد چندان که بود

ای رفیق کوی زهد از من سر و سامان مجوی

خاک شد در راه خوبان هر سر و سامان که بود

امشب افغانم ز چرخ ار نگذرد معذور دار

چون ز ضعف تن نماند آن قوت افغان که بود

چند سوزد جان من وه کآتش دل آب ساخت

یادگار تیر او در سینه هر پیکان که بود

گر شد ایمانم به کفر زلف شبرنگش بدل

ظلمت این کفر به از نور آن ایمان که بود

عاجز آمد آخر از درد دلم مسکین طبیب

گرچه کرد از مرحمت تدبیر هر درمان که بود

آه جامی زد علم چون چاک کردی سینه اش

عاقبت شد آشکار آن آتش پنهان که بود