گنجور

 
جامی

دی دولتم مساعد و اقبال بنده بود

کان آفتاب سایه به حالم فکنده بود

سرو قدش فلک نپسندید در برم

ور نی ز باغ عمر همانم بسنده بود

بارنده همچو ابر ازان گشت چشم من

کایام وصل یار چو برق جهنده بود

بر شاخ گل که پیش رخش لاف لطف زد

خندید غنچه در چمن و جای خنده بود

وصلش مجو در اطلس شاهی که دوختند

این جامه بر تنی که نهان زیرژنده بود

آخر ز خون دیده روان ساخت کوهکن

آن جوی سنگ را که پی شیر کنده بود

جامی به ناخوشی غمش عمر بگذراند

خوش داشت خویش را دو سه روزی که زنده بود