گنجور

 
جامی

یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد

جان رفت ز تن وان بت دلخواه نیامد

صد قصه پرغصه من ظلم رسیده

بردم به سر راه ولی شاه نیامد

از خاک درش بود مرا چشم غباری

این لطف جز از باد سحرگاه نیامد

از لذت تیغت چه خبر مرده دلان را

چون زخم تو جز بر دل آگاه نیامد

از حسن و لطافت دل من خلعت وصفی

کم دوخت که بر قد تو کوتاه نیامد

هرگز به سر خاک شهیدان نگذشتیم

کز خاک شهید غم تو آه نیامد

جامی من و جام می و قلاشی و رندی

چون زهد و صلاح از من گمراه نیامد