گنجور

 
جامی

رخ خود به خون نگارم که نگار من نیامد

غم او چو کشت زارم به مزار من نیامد

به کنار جو ندیدم چو قدش به باغ سروی

که ز آب دیده جویی به کنار من نیامد

خط سبزه کامد از گل که ز پی رسیدم اینک

چه کنم چو این بشارت ز بهار من نیامد

به کدام کاسه سر خوش زیم از شراب راحت

به سرم چو زخم سمی ز سوار من نیامد

به رهش چو خاک گشتم چه به وقت بود گریه

که به پشت پاش باری ز غبار من نیامد

چو دهم به او دلی را که خراب ازوست کارم

به چه کار آید او را چو به کار من نیامد

زر چهره ساخت جامی ز دو دیده سرخ یعنی

که ز کان عشق نقدی به عیار من نیامد