گنجور

 
جامی

شبم در ماتم هجران دو ابرو در خیال آمد

به سینه هر کجا ناخن زدم شکل هلال آمد

پس از مرگ ای همایون زاغ افکن استخوانم را

در آن صحرا که روزی بوی آن مشکین غزال آمد

روم در سایه دیوار آن خورشید رخ میرم

چو خواهد آفتاب عمر را روزی زوال آمد

نشان نعل های مرکبش جوید سرشک من

بلی سایل همیشه مایل صف نعال آمد

نیاید جز به خوناب جگر در بر خدنگ او

که باغ سینه و بستان جان را چون نهال آمد

ز حشمت شاید ار پایش نیاید بر زمین زینسان

که سرهای عزیزان در ره او پایمال آمد

به وصف آن دهان تنگ گفت اکثر سخن جامی

ازان رو عاشقان تنگدل را حسب حال آمد