گنجور

 
جامی

آن مه به جانب سفر آهنگ می‌کند

صحرا و شهر بر دل ما تنگ می‌کند

ای نامه بر به مجلس او نام من ببر

کز گفت‌وگوی نام منش ننگ می‌کند

شرح کمال شوق همین بس که چشم من

عنوان این صحیفه به خون رنگ می‌کند

عاشق فشانده جان به ره کعبه مراد

زاهد نشسته پرسش فرسنگ می‌کند

صد چنگ می‌کشیم به امید یک صفا

چون می‌بریم نام صفا جنگ می‌کند

نشنیده‌ای به سمع قبول ار چه محتسب

منع سماع بانگ نی و چنگ می‌کند

جامی کند به سخت دلی یار را عتاب

جام تُنُک مجادله با سنگ می‌کند