گنجور

 
جامی

ای برده رخت رونق گل‌ها و سمن‌ها

دارد دهن تنگ تو در غنچه سخن‌ها

گر سرو نه با قد تو ماند نتوان برد

چون آب به زنجیر مرا سوی چمن‌ها

صحرای عدم لاله‌ستان شد چو شهیدان

با داغ تو رفتند به خون غرقه کفن‌ها

گفته‌ست به هر غنچه صبا وصف دهانت

مانده‌ست ز حیرت همه را باز دهن‌ها

مشکل که بود روی خلاصی دل ما را

از زلف تو با این همه خم‌ها و شکن‌ها

با لذت آوارگی وادی عشقت

غربت‌زدگان را نشود میل وطن‌ها

چون خامه به وصف خط تو خشک فرو ماند

جامی که شد انگشت‌نما در همه فن‌ها

 
sunny dark_mode