گنجور

 
جامی

پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت

قرص خورشید شد و سایه بر این خاک انداخت

برقی از شعشعه طلعت رخشان تو جست

شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت

خوش بران رخش که عشقت فلک سرکش را

طوق در گردن ازان حلقه فتراک انداخت

ذوق مستان صبوحی زده بزم تو دید

صبح در اطلس فیروزه خود چاک انداخت

می خرامیدی و ارواح قدس می گفتند

ای خوش آن پاک که سر در ره این پاک انداخت

طوطی ناطقه را سر خط و عارض تو

زنگ تشویر در آیینه ادراک انداخت

جامی اهلیت اندیشه عشق تو نداشت

همتش رخت درین موج خطرناک انداخت