گنجور

 
شاهدی

تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت

آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت

هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا

کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت

مکشم از جگر خسته من پیکان را

کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت

خانه مردم چشمم همگی ویران شد

بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت

شاهدی عقل و خرد را همگی درهم کرد

آتش عشق تو چون شعله در ادراک انداخت

 
 
 
امیر شاهی

سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت

که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت

چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود

باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت

عقلم از بادیه عشق تو بیمی میداد

[...]

جامی

پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت

قرص خورشید شد و سایه بر این خاک انداخت

برقی از شعشعه طلعت رخشان تو جست

شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت

خوش بران رخش که عشقت فلک سرکش را

[...]

میلی

چون صبا راه به خاک من غمناک انداخت

بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت

سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟

که مرا کار به آن غمزه بی‌باک انداخت

هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه