گنجور

 
جامی

لبت قوت جان از شکرخنده ساخت

به یک خنده صد کشته را زنده ساخت

دل پاره پاره مرا جمع بود

در آن زلف بادش پراکنده ساخت

چه روی خلاصی بود بنده را

که عشق تو صد شاه را بنده ساخت

ز یک تار مویت که تا پا رسید

پی ما توان عمر پاینده ساخت

برازنده نبود قبای بقا

جز آن زنده دل را که با ژنده ساخت

نبودم به یک بوسه شرمنده ات

به خوابم لبت دوش شرمنده ساخت

لبت دید جامی که بخشید جان

بلی مست را باده بخشنده ساخت