گنجور

 
جامی

با خیال آن دو ابرو هر گهم خواب آمده ست

خوابگاه من چو چشمت طاق محراب آمده ست

هر کجا حال شب و بی خوابی خود گفته ام

زان فسانه خلق را رحم و تو را خواب آمده ست

ره به توحید مسبب کی برد عقل از رخت

چون ز زلفت بسته زنجیر اسباب آمده ست

گر تو را جنس وفا باید به شهر عشق جوی

کان متاع اندر دیار حسن نایاب آمده ست

خانه ما را مخواه امشب چراغ عاریت

کز در و دیوار این ویرانه مهتاب آمده ست

بس که رفته ست از دل گرمم به بالا تف خون

از نم آن سبزه وار چرخ سیراب آمده ست

هرگه افشرده ست جامی دلق تر دامان خویش

جای آب از دامن او باده ناب آمده ست