گنجور

 
جامی

هر شب افروخته از آتش دل مشعله‌ها

رود از کوی غمت سوی عدم قافله‌ها

دلم از پرتو خورشید رُخَت قندیلی‌ست

کز سر زلف تو آویخته با سلسله‌ها

شرح اسرار خرابات نداند همه کس

هم مگر پیر مغان حل کند این مسئله‌ها

در ره فقر و فنا بی مدد عشق مرو

که کمینگاه حوادث بُوَد این مرحله‌ها

گفت‌‌و‌گوی خرد از حد بگذشت ای ساقی

باده در ده که ندارم سرِ این مشغله‌ها

ساعتی گوش رضا سوی منِ دلشده نه

کامشب از دست تو هم پیش تو دارم گله‌ها

واقف از سِرّ خرابات جز آن مست نشد

که به میخانه برآورد چو جامی چله‌ها

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
میرداماد

ای به درگاه تو از قدس روان قافله‌ها

پیش طوف سر کوی تو خجل نافله‌ها

هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد

غیر تشویر نشد شاکله شاکله‌ها

مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک

[...]

صائب تبریزی

دل نگردید شب وصل تهی از گله ها

طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها

اثر از گرمروان نیست، همانا گردید

در دل سنگ نهان آتش این قافله ها

شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه