گنجور

 
جامی

برد شوخی دل ز من اما نخواهم گفت کیست

گر برند از تن سرم قطعا نخواهم گفت کیست

آن که ما را در جدایی سوخت سر تا پا چو شمع

گر مرا سوزند سر تا پا نخواهم گفت کیست

گرچه دریا شد کنار از اشک و این هر جا رسید

گوهر مقصود ازین دریا نخواهم گفت کیست

نیکوان در چشم من بسیار آیند و روند

آن که دارد در دل و جان جا نخواهم گفت کیست

سرو بالایان بسی می بینم اما آن که نیست

کس به حسن و لطف ازو بالا نخواهم گفت کیست

دارم از شیرین لبی شوری ندانم چون کنم

کین نخواهد یافت تسکین تا نخواهم گفت کیست

یار بی مهر و وفا می خواند جامی را به طعن

گفت خود را دان که من اینها نخواهم گفت کیست