گنجور

 
جامی

در همه شهر دلی کو که نه خون کرده توست

یا درونی که نه از زخم غم آزرده توست

جان ز مژگان تو ریش است و دل از غمزه فگار

هر که را می نگرم تیر جفا خورده توست

پرده برداشتی از راز من ای چرخ فلک

آه ازین بوالعجبی ها که پس پرده توست

حرص نرگس نگر ای غنچه که با آن زر و سیم

روز و شب چشم طمع دوخته بر خرده توست

از نسیم گل و مل دین و دلم رفت به باد

آخر ای باد صبا این همه آورده توست

شکر فیض تو چمن چون کند ای ابر بهار

که اگر خار و گر گل همه پرورده توست

گر رود ناوک آهی ز دل سوخته ای

جامی سوخته دل سینه سپر کرده توست