گنجور

 
جامی

چرخ را جامی نگون دان کز می عشرت تهی ست

باده از جام تهی جستن نشان ابلهی ست

مرد جاهل جاه گیتی را لقب دولت نهد

همچنان کاماس بیند طفل و گوید فربهی ست

از بقا گردون قبایی بر قد یک تن ندوخت

خلعتی بس فاخر آمد عمر عیبش کوتهی ست

نیست شاخ میوه دار ایمن ز سنگ ناکسان

خوش تهیدستی که او آزاده چون سرو سهی ست

خوش برآ با قطع و وصل باغبان همچون نهال

گر تو را زین باغ پر آسیب امید بهی ست

راه بس باریک و شب تاریک و دزدان در کمین

بی دلیلی عزم ره کردن دلیل بی رهی ست

هر که چون جامی درین ره شد ز ما و من تهی

گر به صورت مبتدی باشد به معنی منتهی ست