چرخ را جامی نگون دان کز می عشرت تهی ست
باده از جام تهی جستن نشان ابلهی ست
مرد جاهل جاه گیتی را لقب دولت نهد
همچنان کاماس بیند طفل و گوید فربهی ست
از بقا گردون قبایی بر قد یک تن ندوخت
خلعتی بس فاخر آمد عمر عیبش کوتهی ست
نیست شاخ میوه دار ایمن ز سنگ ناکسان
خوش تهیدستی که او آزاده چون سرو سهی ست
خوش برآ با قطع و وصل باغبان همچون نهال
گر تو را زین باغ پر آسیب امید بهی ست
راه بس باریک و شب تاریک و دزدان در کمین
بی دلیلی عزم ره کردن دلیل بی رهی ست
هر که چون جامی درین ره شد ز ما و من تهی
گر به صورت مبتدی باشد به معنی منتهی ست