گنجور

 
جامی

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

قد اشرقت الدنیا من کاس حمیانا

از میکده برگشتی بر مدرسه بگذشتی

شد در گرو باده دراعه مولانا

گفتم که به هجر از دل شوق تو شود زایل

فی الهجر مضی عمری والشوق کما کانا

صد کشته هجر احیا یابد به دمی هر جا

کز گلشن وصل تو بویی رسد احیانا

آن سرو سهی قد را شد خاک قدم جامی

ما ارفعه قدرا ما اعظمه شانا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا

البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا

الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی

و المشجر ندمانی و الورد محیانا

من کان له عشق فالمجلس مثواه

[...]

مشتاق اصفهانی

جانی و به کنه تو کسی پی نبرد جانا

چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا

ظاهر نگرد عامی ز آن روی به دام افتد

از طره و دستار و دراعه مولانا

من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه