گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشق تو تا دست سوی جان نبرد

با دل من دست به پیمان نبرد

تا دل من دل ز جهان برنداشت

نام چو تو دلبر جانان نبرد

دیده همی گرید و گو خون گری

چند بدو گفتم و فرمان نبرد

صبر که میگفت ترا من بَسَم

این همه می‌گفت و به پایان نبرد

دل که همی راه سلامت سپرد

عاقبت از عشق تو هم جان نبرد

با دل خود چاره چه سازم که کس

از دل خود قصه به سلطان نبرد

هم به فدای تو کنم زود جان

گرچه کسی زیره به کرمان نبرد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیر معزی

جانی‌که زمهر توست نقصان نبرد

دردی که زکین توست درمان نبرد

هرکس‌که تورا به طوع فرمان نبرد

گر عالم جان شود ز تو جان نبرد

انوری

دل در غم تو گر به مثل جان نبرد

سر در نارد به صبر و فرمان نبرد

زان می‌ترسم که عمر کوتاه دلم

این درد دراز را به پایان نبرد

اوحدالدین کرمانی

در کوی تو هیچ کس ره آسان نبرد

جز شیفتهٔ بی سر و سامان نبرد

و آن کس که به دام عشق تو پای نهاد

تا سر ندهد زدست تو جان نبرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه