حسنی چو دعا به سر فرازی
زلفی چو قضا به دست یازی
طبع رخ اوست دل ربودن
رسم لب اوست دلنوازی
زنگی دو زلف کافر او
دل میببرد به ترکتازی
وان ناوک چشم نیممستش
جان میبخلد به تیر غازی
ای زلف و رخت چو صبح و چون مشک
در پرده دریدن و غمازی
خورشید ننازد از خجالت
شاید تو به حسن خود بنازی
عشق تو به جان همیکند قصد
جانبازی باشد این نه بازی
چون با تو حدیث بوسه گویم
خود را عجمی همی چه سازی
دل باز ده ار نه بوسه بفرست
نه ترکیست این سخن نه تازی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
یا من بعیونه یوازی
حوراء رعت ربی الحجاز
ای کار لب تو دلنوازی
چون با من خسته دل نسازی؟
اکمام ملاحة و حسن
[...]
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
گاهیم به لطف می نوازی
گاهیم به قهر میگدازی
در معرض قهر و لطف تو من
زان میسوزم که مینسازی
چون چنگ دو تا شدم به عشقت
[...]
ای عهد تو جمله نانمازی
مهر تو چو صبر من مجازی
در پای هزار محنت افکند
عشق تو مرا، بدست بازی
از زلف تو وام گرد گوئی
[...]
نی کار کسی ست عشقبازی
کو دل ننهد به جانگدازی
عشقی که نه جان دهند در وی
بازی باشد، نه عشقبازی
می آیی و می چکد ز تو ناز
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.