هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی
دل سوزانم از خم زلفت
همچو شمعی ست در شبستانی
خال عنبر بر آن کناره روی
همچو زاغی ست در گلستانی
در سرم تا هوای زلف تو خاست
نیست ما را سری و سامانی
بوالعجب حالتی که می ورزد
عشق آشفته پریشانی
من به وصل تو کی رسم، لیکن
تا بود جهد می کنم جانی
بر لب دجله کی توان دانست
حالت تشنه در بیابانی ؟
هر نصیبی رسد به درویشی
چون کریمی بگسترد خوانی
آخر ای ابر رحمت ایزد
بر سر ما ببار بارانی
هست شعر جلال سحر، ولی
نیست اندر جهان سخندانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
[...]
تا کی این لاف در سخن رانی
تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی
گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی
[...]
ای پناه همه مسلمانی
رافع بن علی شیبانی
تاج دینی و از مکارم تو
همه اصحاب دین بآسانی
در معالی بلند مرتبتی
[...]
من یکی شاعرم نه سامانی
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.