گنجور

 
جهان ملک خاتون

خوشا بادی که از کوی تو برخاست

کز او بوی سر زلف تو پیداست

سواد رنگ رخسار تو آورد

ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست

سهی سرو چمن از پای بنشست

چو شمشاد قدش بر پای برخاست

چو ماه چارده روی تو را دید

ز رشک روی تو هر لحظه می کاست

ترحم نیست قطعاً در دل تو

نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست

نماند در چمن رنگی و بویی

بجز سرو سهی کاو پای برجاست

نگاری چابک عیار دارم

نه رویش خوش که خویش نیز زیباست

گرفتار غم رویت جهانیست

نه در عشقت به عالم بنده تنهاست

اگر گویم که قدّت سرو جانست

به پیشت راست گفتن را که یاراست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

انوری

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

به یکبار از پی سلطان کند راست

چو او اندیشهٔ برخاستن کرد

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا کمینه چاکر تو

کت اندر بندگی یکروی و یکتاست

ز خدمت یکدو روز اردورماندست

مگو سرگشته نا پای برجاست

بخاک پای تو کان نیست تقصیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه