به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهانبینم به روی دوست بیناست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به زیبایی و محبوبیتی که محبوبش (سرو) دارد، اشاره میکند. او از این میگوید که عشق و دلتنگی برای محبوبش در دلش عمیق است و نبود او برایش مانند عدم وجود جان است. شاعر حسرت میخورد که چرا محبوب در کنار او نیست و از زیبایی او به شدت شگفتزده است. او با بیان اینکه حتی با وجود مشکلات و سختیها، باید فدای محبوبش شود، نشان میدهد که عشق واقعی، فراتر از هر چیز دیگری است. در نهایت، او به این نکته اشاره میکند که بدون وصال محبوب، زندگیاش هیچ ارزشی ندارد و تنها چیزی که برایش باقی مانده، یاد و زیبایی محبوب است.
هوش مصنوعی: شخصی به زیبایی و قامت بلند یک سرو اشاره میکند و از آن میپرسد که این زیبایی و کمال آن از کدام منبع یا سرچشمه نشأت گرفته است.
هوش مصنوعی: چرا که من مانند او کسی را ندارم که جانم برایش عزیز باشد، زیرا او همیشه در دل ما جای دارد.
هوش مصنوعی: باید فدای او بشویم، زیرا او عزیزی است که مقامش ثابت و پایدار است.
هوش مصنوعی: در هر شرایطی مانند گیاه بید، ثابت و محکم ایستادهام و به او گفتم که چطور باید به آرامی و زیبایی راست بایستد.
هوش مصنوعی: باید بگویی که چرا کسی که باید با ما باشد، از ما دور است و این جدایی از ما ناشی از چه چیزی است.
هوش مصنوعی: یک جوان زیبا و بافرهنگ به من نزدیک شد که قامتش همچون سرو بلند و دلرباست و وجودش به باغ و گلستان زیبایی میبخشد.
هوش مصنوعی: بیدل میگوید که بدون دیدن محبوب، برایم هیچ فایدهای ندارد. اگرچه دنیا را میبینم، اما همه زیباییهای آن در چهره دوست تجلی پیدا میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به وصفش چند گفتن هم نه زیباست
که چندی را مقادیرست و احصاست
خداوندی که تاج دین و دنیاست
بهدولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعلا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
[...]
قدر میخواست تا کار دو عالم
به یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کرد
قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست
خداوندا کمینه چاکر تو
کت اندر بندگی یکروی و یکتاست
ز خدمت یکدو روز اردورماندست
مگو سرگشته نا پای برجاست
بخاک پای تو کان نیست تقصیر
[...]
بیا بنشین که دلها بی تو برخاست
دمی با ما دل سنگین بکن راست
من اندیشم که جان بر تو فشانم
مشو از جای، کین اندیشه برجاست
ز تو جورست با ما و غمی نیست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.