گنجور

 
جهان ملک خاتون

به خوابش دیده ام زلف تو را دوش

شدم زان بو بدین سان مست و مدهوش

چه باشم از در من گر درآیی

که بر راه تو دارم چشم و هم گوش

نیم از یاد تو خالی زمانی

چرا کردی به یکبارم فراموش

من امشب با فراقت چون بسازم

چو یاد آرم زمانی از شب دوش

جهان زنهار چون اهل دلی تو

ز دست جور هر نااهل مخروش

نگارم فارغست از ما نگویی

تو چون دیگی به غم تا کی کنی جوش

مپوشان رخ ز چشمم ای پری زاد

نشاید کرد آتش زیر سرپوش

 
sunny dark_mode