گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل ما بردی و یک دم طرف مات نبود

گرچه ای سرو بجز دیدهٔ ما جات نبود

مهر روی تو نکردیم بجز جان جایش

مهر ما یک سر مو در دل خارات نبود

مدّتی بود که تا کحل بصر می‌جستم

نیک دیدم که بجز خاک کف پات نبود

قامت سرو سهی در چمن جان بسیار

دیده‌ام هیچ یکی چون قد زیبات نبود

ای دل خسته تو گفتی که ببوسم پایت

چون رسیدی به برش زَهره و یارات نبود

سال‌ها بود که سرگشتهٔ کویت بودم

بود میلی سوی این خسته‌جگر یات نبود

گرچه جان در قدمت کردم و دل رفت ز دست

ای ستمگر بجز از شعبده با مات نبود

رخ نهادیم در آن عرصه که فرزین بندیم

شاه‌ رخ زد غم او چاره بجز مات نبود

در جهان بود امیدم به تو بسیار ولی

چه توان کرد مرا عین کرامات نبود

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی