گنجور

 
جهان ملک خاتون

بتی کاو بس عجب شیرین زبانست

دل از من بستد و در بند جانست

نگاری کاو به رخ ماهی تمامست

مهی کاو بر سر سرو روانست

ربود از من دل و رویش ندیدم

از آنم خون دل بر رخ روانست

مسلمانان ز دلدارم بپرسید

چرا همچون پری از من نهانست

شبی تا صبح خوابم نیست در چشم

همه روزم ز درد او فغانست

نباشد در مزاجش مهربانی

از آن رو این چنین نامهربانست

نپیچم سر ز رایش با همه جور

که ما را عشق او روح و روانست

دلم چون زلف دلبر ناشکیب است

تنم چون چشم جانان ناتوانست

به شوخی نیست مانندش به عالم

مگر او فتنه ی آخر زمانست

دو زلفش بر قمر ساید شب و روز

چنین شوریده و سرکش از آنست

نمی دانم چرا با این همه لطف

چنین فارغ از احوال جهانست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
باباطاهر

نفس شومم بدنیا بهر آن است

که تن از بهر موران پرورانست

ندونستم که شرط بندگی چیست

هرزه بورم بمیدان جهانست

مولانا

سماع آرام جان زندگانست

کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد

که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کاو به زندان خفته باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه