گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو را قامت چو سرو بوستانست

چو رویت کی گلی در گلستانست

ز شوق آن رخ همچون گل تو

ز دستانها به بستانها فغانست

ز زلفین تو خرسندم به بویی

که آرام روان خستگانست

خبر داری که از درد فراقت

سرشک دیده ام بر رخ روانست

چرا داری مرا دور از بر خویش

کزان کارم به کام دشمنانست

چرا بر دشمنانت رحم باشد

چرا جورت همه با دوستانست

به فریاد دل مسکین ما رس

که چشمت فتنه ی آخر زمانست

حذر کن زان دو چشم و ابروانش

که تیر غمزه ی او در کمانست

به رخ بر بام چون ماهی تمامست

به قد در بوستان سروی روانست

پری روییست لیکن دارد این عیب

که رویش از دو چشم ما نهانست

جهان از بی وفایی عیب دارد

وفاداری چه عیب اندر جهانست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
باباطاهر

نفس شومم بدنیا بهر آن است

که تن از بهر موران پرورانست

ندونستم که شرط بندگی چیست

هرزه بورم بمیدان جهانست

مولانا

سماع آرام جان زندگانست

کسی داند که او را جان جانست

کسی خواهد که او بیدار گردد

که او خفته میان بوستان‌ست

ولیک آن کاو به زندان خفته باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه