گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای صبا حال دل من بر دلدار بگو

قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو

آنچه بر جان من از محنت دلدار منست

یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو

زینهار از من دلخسته به دلدار رسان

و آنچه گویم به تو ای یار تو زنهار بگو

جانم از درد فراقت به لب آمد جانا

کی بود با تو مرا وعده ی دیدار بگو

صبر ماهی نتواند که کند ز آب ولی

می کنم صبر ز روی تو به ناچار بگو

مدّعی عیب من دلشده زین بیش مکن

حال آشفتگی دل بر دلدار بگو

کاین دل از زلف تو چون جان و جهان بی سر و پاست

از که جوید دل من چاره ی این کار بگو