گنجور

 
جهان ملک خاتون

گفته بودم یار گیرم یار کو

در جهان اکنون ز یار آثار کو

یار در عالم نمی بینم بسی

وین زمان جز صحبت اغیار کو

پیش ازین بودی مگر مهر و وفا

نیک بین برگی از آن گلزار کو

بر امید وصل او جان داده ام

گفت ای بیچاره آن بازار کو

گشته ام در گلشن وصلش بسی

وز گل رویش مرا جز خار کو

خسته ی درد فراقت شد دلم

ای طبیب من مرا تیمار کو

از غمم جان بر لب آمد چون کنم

غم بسی دارم ولی غمخوار کو

دل ببرد از دستم و واپس نداد

سهل کار دل ولی دلدار کو

با عزیزان روزگاری داشتم

ای عزیز من از آن دیار کو

نور دیده مونس جانم بد او

در غمش جز دیده خونبار کو