گنجور

 
جهان ملک خاتون

دمی در کوی درویشان گذر کن

به حال زار مسکینان نظر کن

اگرچه سرو نازی بر لب جوی

دمی ناز ای پسر از سر به در کن

دلا در پیش آن ابرو و غمزه

دل و جان جهانی را سپر کن

شبی در کلبه احزان گر آید

نثار از دیدگان بر وی گهر کن

وگر گوهر به چشمش در نیامد

ز دیده سیم بار و رخ چو زر کن

وگر دستت نگیرد در شب وصل

برو در کوی هجرانش سفر کن

وگر برگیرد از تو دل دلارام

هوای کوی دلداری دگر کن

جوابم داد دل گفتا که جانا

برو درس وفای او ز بر کن