قدر روز وصل تو نشناختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم
چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم
تا تو شمشیر جفا برداشتی
ما سپر در روی آب انداختیم
آتشی در خرمن ما زد غمت
با وجود سوختن درساختیم
در چنین حالی که ما را رو نمود
دوستان از دشمنان نشناختیم
ای بسا اسب وفا کاندر جهان
در پی مهر و وفایش تاختیم
چون خیالش در نمی گنجد به چشم
خانه دل را بدو پرداختیم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گرچه در عشق تو جان درباختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو میباختیم
خود تو در دل بودی و ما از غرور
[...]
دوش عشق شمس دین می باختیم
سوی رفعت روح می افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم
در نثار عشق جان افزای او
[...]
ما ازو خود را برون انداختیم
تا به باکو روز و شب میتاختیم
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
[...]
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.