گنجور

 
عطار

گرچه در عشق تو جان درباختیم

قیمت سودای تو نشناختیم

سالها بر مرکب فکرت مدام

در ره سودای تو می‌باختیم

خود تو در دل بودی و ما از غرور

یک نفس با تو نمی‌پرداختیم

چون بگستردی بساط داوری

پیش عشقت جان و دل درباختیم

بر دوعالم سرفرازی یافتیم

تا به سودای تو سر بفراختیم

آتش عشقت درآمد گرد دل

ما چو شمع از تف آن بگداختیم

بر امید وصل تو پروانه‌وار

خویشتن در آتشت انداختیم

گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم

گاه با آن سوختن می‌ساختیم

همچو عطار از جهان بردیم دست

تا نوای درد تو بنواختیم