گنجور

 
ایرانشان

برادرش را، کوش،‌ در پیش خواند

وز این داستان چند با او براند

بدو گفت تا آن گهی کآفتاب

ببینی که برخیزد از روی آب

کرا یابی از تخم جمشیدیان

به دو نیم کن در زمانش میان

بشد کوش و بگرفت ماچین و چین

به فرمان او شد سراسر زمین

همی رفت تا چشمهٔ آفتاب

سپاهی به رفتن گرفتن شتاب

کس او را برابر نیامد به جنگ

چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ

بفرمود کآباد کردند شهر

چنان کز بهشت است گفتیش بهر

ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی

نهادی بدان جایگه کوش، روی

به هر سو که کوش و سپاهش شتافت

ز جمشیدیان کودکی را نیافت

کرا هست پاینده یزدان پاک

ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار